به نام دوست

آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود

چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش آن گرمی نداشت

دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت

گرچه روزی همنشین با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف

گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود

بر لب لرزان من ؛ فریاد دل خاموش بود

آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ

آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

* * * * * * * * * * * * * * *

من خودم که نه نویسندهام نه شاعر بنه براین سعی میکنم

گفته های گزیده ی دیگرون رو بنویسم

این هم شعری بود از خدا بیامرز

ابوالحسن ورزی

(( مست ))


نظرات 4 + ارسال نظر
مهرانا شنبه 28 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 08:05 ب.ظ http://mehrana1382.blogsky.com

سلام خیلی شعر قشنگی بود اتفاقا من هم شاعر نیستم ولی به شعرهای زیبای دیگران عشق می ورزم

[ بدون نام ] شنبه 28 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 08:20 ب.ظ http://thebestcomputer.persianblog.com

وبلاگ زیبایی داری بای

مرد بارانی شنبه 28 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 08:30 ب.ظ http://mardebarani.blogsky.com

سلام
خوبی
وبلاگ جالبی داری
موفق باشی....

زیتون دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 12:29 ق.ظ http://z8un.com

این شعر رو بنان خونده به چه زیبایی !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد