آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش آن گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من ؛ فریاد دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
* * * * * * * * * * * * * * *
من خودم که نه نویسندهام نه شاعر بنه براین سعی میکنم
گفته های گزیده ی دیگرون رو بنویسم
این هم شعری بود از خدا بیامرز
ابوالحسن ورزی
(( مست ))
سلام خیلی شعر قشنگی بود اتفاقا من هم شاعر نیستم ولی به شعرهای زیبای دیگران عشق می ورزم
وبلاگ زیبایی داری بای
سلام
خوبی
وبلاگ جالبی داری
موفق باشی....
این شعر رو بنان خونده به چه زیبایی !